از بچگی به کارهای دوخت و دوز علاقه داشتم. دلم میخواست یه خیاط حرفه ای بشم و یه تولیدی داشته باشم. طراحی لباس بچه رو خیلی دوست داشتم و همیشه توی رویاهام خودم رو توی دفتر مدیریت یه کارگاه تولیدی بزرگ میدیدم که دارم برای لباس کودک طرح جدید میزنم و دستگاههام هم توی سالن تولید در حال چاپ و برش و دوخت لباسهایی هستن که من طرحشون رو داده بودم.

19 سالم بود که نوه عموی مادرم توی یه عروسی من رو دید و ازم خوشش اومد. اومدن خواستگاریم و بابام چون اونا آشنا و فامیل بودن و از قدیم میشناختشون همون اول بله رو گفت و من رو نشوند پای سفره عقد. یوسف شوهرم مرد بدی نبود ولی به شدت خجالتی و گوشه گیر بود و اصلا علاقه ای به رفت و آمد با فامیل نداشت. خیلی ساکت و کم حرف بود و اصلا از جمع و مهمونی خوشش نمیومد.

دو سال بعد از ازدواجمون خدا بهمون یه پسر دوست داشتنی داد و زندگیمون به قول قدیمیا کامل شد. یوسف توی یه موسسه نخبه پروری کار میکرد. بخش بایگانی و انبار دستش بود. از صبح تا شب با پرونده های بچه ها و دانش آموزای اونجا کلنجار میرفت و چون کارش اصلا ارباب رجوع نداشت و صبح تا شب توی یه اتاق در بسته کوچیک تک و تنها بود اصلا از آدم به دور شده بود و نمیتونست راحت با مردم ارتباط برقرار کنه. یه جورایی مردم گریز بود.

خونه ما از خونه پدرم خیلی فاصله داشت و من با یه بچه کوچیک شیر خوره نمیتونستم تنهایی برم به پدر و مادرم سر بزنم. ما با پدر شوهر و برادرشوهرم توی یه ساختمون زندگی میکردیم. برادر شوهرم معلم خصوصی قرآن بود و میرفت توی خونه های مردم تفسیر قرآن و روخوانی با صوت و … آموزش میداد. خیلی مذهبی و حساس بود و شوهرم روزا که نبود عملا من و بچه رو به پدر و برادرش میسپرد.

پسرم حدودا 7 ماهه بود که پدرم رفت کربلا. وقتی برگشت به یوسف گفتم بریم دیدن بابام. خیلی دلم تنگ شده. از زیارت هم برگشته بریم سر بزنیم و ببینیمشون. گفت نه نمیشه. من کار دارم و نمیتونم بیام. گفتم بذار خودم برم. گفت اون که اصلا نمیشه. با یه بچه کوچولو توی بغلت مگه میشه توی این خیابونای شلوغ از این تاکسی به اون تاکسی بشی؟! اصلا حرفش هم نزن.

تلفنی با مادر و پدرم صحبت کردم و حالشون رو پرسیدم. بابام گفت: نمیاید این طرفا ببینیمتون؟ خیلی خجالت کشیدم. الکی گفتم بچه حالش خوب نیست تب داره. یکم بهتر بشه حتما میایم. خودم به شدت از دست شوهرم عصبانی و ناراحت بودم ولی اصلا دلم نمیخواست خانوادم نسبت بهش بد بین بشن و دیدشون نسبت بهش عوض بشه.

پدر من مدرس خطاطی بود و سالهای زیادی بود که توی مساجد و سرای محله ها و فرهنگسراهای محل خطاطی و خوشنویسی آموزش میداد. چند روز بعد از اینکه از کربلا برگشته بود باید میرفت چندتا خیابون بالاتر برای یه کلاس. عصر اون روز یوسف که اومد خونه گفت حاضر شو بریم خونه بابات اینا. تعجب کردم. این که میگفت راه دوره و من کار دارم و نمیریم چطور یهو خودش تصمیم گرفت که مارو ببره خونه بابام؟ انقدر خوشحال بودم که دیگه اصلا به این چیزا فکر نکردم. سریع حاضر شدیم و راه افتادیم.

توی راه پله خانواده یوسف رو دیدیم. رفتارشون به نظرم خیلی عجیب بود. خیلی مهربون و دلسوزانه رفتار میکردن. ما رو راهی کردن و کلی دعای خیر برامون فرستادن. توی راه توی ماشین یکم شک کردم. گفتم جریان چیه؟ چی شده تو یهو تصمیم گرفتی بریم مهمونی؟ گفت: همینجوری. فقط رسیدیم بچه رو بده بغل من. شاخام داشت در میومد. یوسف هیچوقت بچه رو بغل نمیکرد. حالا چی شده بود.

رسیدیم دیدم چند نفر جلوی خونه بابام هستن. نگران شدم. سریع پیاده شدم و رفتم داخل. خونه پر از آدم بود. ولی بابام نبود. ناخودآگاه داد میزدم میگفتم: بابا. بابا جان. کجایی؟ به همه میگفتم: بابام کجا رفته؟ رفته آموزشگاه درس بده؟ رفته مسجد برای نماز؟ کجاست؟ بابای مهربونم کو؟

اون روز من بدبخت شدم. یتیم شدم. خاک بر سر شدم. بابام داشته برمیگشته خونه که یه ماشین دور میدون با سرعت بهش میزنه و پرتش میکنه. سرش خورده بوده به جدول کنار خیابون و رفته بوده توی کما. برده بودنش بیمارستان. یوسف خبر دار شده بوده که دلش به حال من سوخته. من تا چند روز اصلا توی حال خودم نبودم. نه میتونستم به بچم شیر بدم نه خودم چیزی میخوردم. غم اینکه پدرم رو ندیدم و چشم انتظارم بود داشت خفم میکرد و مقصر اول و آخرش هم یوسف بود.

بعد از فوت بابام دیگه هیچوقت دلم با یوسف صاف نشد. دیگه هرگز نتونستم ببخشمش. تنبلی و بدجنسی اون باعث شد که من قبل از فوت بابام نبینمش و دلم بمونه پیشش. تا سالها همیشه هر کسی راجب پدرش صحبت میکرد من ناخودآگاه گریه ام میگرفت. هر بار سر خاک پدرم میرفتم انقدر اشک میریختم که از حال میرفتم.

یه شب خواب بابام رو دیدم که اومد کنارم نشست و گفت: دخترم زندگیت خیلی مهمتر از کینه و حسرت توی دلته. تو بچه داری. من اینجا راحتم و جام خوبه. نگران من نباش. به زندگیت برس و خوش باش. تو بخندی منم حالم خوبه. من دلم میخواد بچه هام توی زندگیشون راحت باشن.

بعد از اون دیگه سعی کردم به زندگیم بیشتر برسم و حواسم به بچم باشه. نخواستم با بد رفتاری با یوسف دل پدرم رو توی اون دنیا برنجونم. چند بار دیگه هم خواب بابا رو دیدم. همیشه توی یه باغ پر گل و خوش آب و هوا بود و هر بار هم میگفت من حالم خوبه نگران من نباشید. ولی من تا ابد حسرت دیدار بابام رو دارم.