پدرم همیشه میگفت هر کسی باید یه حرفه بلد باشه. یه کار هنری یا فنی که با انجام دادنش بتونه درآمدزایی کنه و خرجش رو دربیاره. به خصوص پسرا که قراره در آینده رییس خانواده بشن و مسئولیت زن و بچه رو قبول کنن. از همون دوران نوجوونی همیشه این حرفای بابا توی گوشم بود و به این فکر میکردم که من چه حرفه یا فنی رو یاد بگیرم که در آینده خیلی به دردم بخوره و بازار کار براش باشه.

توی اقوام و آشناهای ما بیشتر آقایون کارای غیر اداری و فنی داشتن. جوشکاری , گچکاری , آهنگری , لوله کشی و… که البته هیچکدوم هم خیلی راضی نبودن و همیشه مینالیدن از اینکه کار نیست و درآمدشون کمه. یکی از دوستای قدیمیمونم توی کار آسانسور بود و اصلا رضایت شغلی نداشت. نقاشی ساختمون و سیم کشی رو هم که اصلا دوست نداشتم. یهو به فکرم رسید برم تو کار نصب کاغذ دیواری و کفپوش.

توی اینترنت سرچ کردم و کلی راجب این کار و مشکلاتش و میزان درآمدش خوندم. بعد هم رفتم چندتا موسسه فنی که کارای زیباسازی منازل رو انجام میدادن و در مورد بازار کار این شغل پرس و جو کردم. اینجور موسسات معمولا افراد رو ثبت نام میکنن و هر وقت موردی باشه با اون شخص به صورت درصدی کار میکنن. توی لیستشونم همه جور شغلی که مربوط به کارای داخلی ساختمون و ظواهر خونه باشه دارن.

من تصمیم قطعیم رو گرفتم و بعد از دیپلم رفتم سراغ کار. تا چند ماه رایگان کار میکردم فقط برای اینکه یاد بگیرم و با فوت و فنش آشنا بشم. با چند نفر مختلف کار کردم و از هر کدوم هم یه سری نکات ریز یاد گرفتم و همیشه دعاشون میکنم که با جون و دل همه اصول کار رو بهم آموزش دادن. هر چی بیشتر پیش میرفتیم من به کارم علاقه مندتر میشدم و از انجامش کیف میکردم.

بعد از حدود 6 ماه من دیگه راحت میتونستم بدون کمک کسی خودم همه کارا رو انجام بدم. یه واحد 100 متری رو 2 روزه زیرسازی میکردم و کاغذ میچسبوندم. انقدرم کارمو دقیق و با ظرافت انجام میدادم که خودم بعد از اتمام کار خدایی کیف میکردم از تماشای دیوارا. همیشه هم کارفرما ازم راضی بود و غیر از مزدم بهم انعام هم میداد.

یه روز برای کار توی یه آموزشگاه تدریس خصوصی توی مرکز شهر باهام تماس گرفتن. مدیریت یه واحد از یه ساختمون اداری رو رهن کرده بود و بعد از چند ماه تصمیم داشت یه کم داخلش رو خوشگل کنه که وقتی دانش آموزا برای ثبت نام میومدن توی ذوقشون نخوره. واحد حدودا 150 متر بود و خدایی خیلی زیر ساختش خراب و داغون بود و من حداقل باید 3,4 روزی اونجا کار میکردم.

آقای مومنی گفتن نمیتونن چند روز کار رو کلا تعطیل کنن و قرار شد همه پرسنل بیان سر کارشون ولی اون چند روز دیگه با سر و صدا و گرد و خاک و بوی چسب بسازن و اعتراضی نکنن. البته محل قرار گیری میزهاشونم کمی تغییر کرد و افرادی که نزدیک دیوار بودن یه کم به وسط منتقل شدن که من بتونم راحت کارمو انجام بدم.

از همون روز اولی که رفتم چشمم خورد به یه خانومی که اونجا منشی بود. خیلی ریزه میزه و بامزه بود و به شدت هم مهربون و خوش اخلاق به نظر میرسید. معلوم بود همه دوستش دارن و با همه همکاراش یه جورایی رفیق بود. چشمای روشن و چوست سفیدی داشت و همیشه هم لبخند روی لبش بود. هر چی بود که خیلی به دلم نشست .

کاری که میتونستم 3 روزه انجام بدم 5 روز طولش دادم که بتونم بیشتر ببینمش و یه کم باهاش آشنا بشم. حس میکردم نیمه گم شده منه و ما با هم خوشبخت میشیم. کارش ثبت کلاسها و حساب کتاب امور مالی بود و یکسره با تلفن حرف میزد. من همش دنبال یه فرصت بودم که وقتش خالی بشه و بتونم باهاش سر صحبت رو باز کنم. یه روز صبح که اومد برای همه شیرکاکائو خریده بود. توی تعداد منم حساب کرده بود. کیف کردم.

خانوم روشنک باطنی 25 ساله. فرزند سوم خانواده. اکنون همسر بنده است. یه کار چند روزه مسیر زندگی من رو تغییر داد. با دیدنش کلا زندگیم عوض شد. دیگه نتونستم ازش دل بکنم. بعد از اتمام کار هر روز به یه بهانه ای زنگ میزدم آموزشگاه. دیگه خودشم فهمیده بود کار واجب و مهمی ندارم و هدفم فقط حرف زدن و بیشتر آشنا شدنه. بعدنا میگفت که اونم از اول از من خوشش اومده بوده و دلش پیش من گیر کرده بوده.

الان حدود 8 سال از اولین روزی که دیدمش میگذره. ما زندگی خیلی خوب و خوشی داریم و قدر لحظه لحظه باهم بودنمون رو میدونیم. دو سال طول کشید تا بتونیم به هم برسیم. پدر روشنک به خاطر اینکه من دانشگاه نرفته بودم مخالفت میکرد و راضی نبود. ولی من و پدرم کلی باهاش صحبت کردیم و قانعش کردیم که داشتن یه شغل آبرومند و مفید لزوما نیازمند تحصیلات دانشگاهی نیست.

تا 3 ماه دیگه دخترمونم به امید خدا به دنیا میاد و خانوادمون تکمیل میشه. من یه دفتر فنی تاسیس کردم که حدود 100 نفر باهام همکاری میکنن. کلی پروژه بازسازی و زیباسازی منازل بهمون معرفی شده و ما با کمک دوستان تونستیم به خوبی از پس همشون بربیایم. آوازه شرکتمون همه جا پیچیده و خلاصه که کارمون گرفته. دیگه پدر خانومم قبولم داره و اصلا نداشتن مدرک دانشگاهی رو به روم نمیاره.

میخوایم اسم دخترمون رو بذاریم پرنیان. این اسم اون آموزشگاهیه که من و روشنک توش با هم آشنا شدیم. بعدا دیگه روشنک ازاونجا استعفا داد و رفت جای دیگه ای کار کرد ولی ما گاهی اوقات یه سری بهشون میزدیم و حتی یه بارم آقای مومنی و بقیه همکارای خانومم رو دعوت کردیم خونمون. در کل من که از کارم راضی هستم امیدوارم زن و بچم هم بهم افتخار کنن و خداوند از طریق این شغل روزی حلال و فراوون بهمون بده انشالله.