من کشتی گیرم. از نوجوونی این ورزش رو انتخاب کردم و تا به این سن برسم کلی مقام آوردم و مدال گرفتم. همیشه سعی میکردم توی رشته خودم بهترین باشم. انقدر تلاش کردم و تمریناتم رو زیاد کردم که بین هم سن و سالهام از همه بهتر بودم و رکورد میزدم. هیچکس حریفم نبود و همه پیشم کم میاوردن. خانوادم بهم افتخار میکردن و دوستام وقتی کنارم راه میومدم احساس غرور میکردن. بچه های فامیل ازم راجب اصول کشتی میپرسیدن دلشون میخواست یه روزی اونا هم توی این رشته ورزشی موفق بشن و به یه جایی برسن.

زمانی که مدرک مربی گری گرفتم همه زور و انرژیم رو جمع کردم که بتونم یه باشگاه ورزشی بزنم و به نوجوونها و جوونها کشتی یاد بدم و از بینشون افراد با استعداد رو پیدا کنم و تا حد قهرمانی بالا ببرم. آموزش دادن رو دوست داشتم و احساس میکردم میتونم از پس چنین کاری بربیام. با دو سه تا از دوستا و هم رشته ای هام صحبت کردم و برای تامین هزینه هاش با هم شریک شدیم. یه ساختمون دو طبقه دیدیم که خیلی بزرگ و مناسب بود ولی ما یک طبقه برامون کافی بود. صاحب خونه اصرار داشت که یک جا اجاره بده. یکی از دوستام گفت: میگیریمش فوقش توی طبقه بالاش یه کار دیگه راه میندازیم.

ما ساختمون رو رهن و اجاره کردیم و طبقه اول رو اختصاص دادیم به تمرین بچه ها. دقیقا مثل یک باشگاه کشتی گیری طراحیش کردیم و تشک خریدیم. همه چیز عالی پیش میرفت و دیزاینمون حرفه ای بود. همه کارهاشو که انجام دادیم شروع کردیم به تبلیغات و از بچه های بالای 12 سال ثبت نام میکردیم تا آقایون 35 ساله. هر کس هم اسم من رو میدید برای ثبت نام میومد و ذوق هم داشت که من رو از نزدیک ببینه و من مربیش باشم.

یکم که گذشت به فکر افتادم یه کاری هم توی طبقه دوم راه بندازم که هم کرایه خیلی بالایی که میدادم به صاحب ملک تا حدی جبران بشه و هم یه استفاده بهینه از اون فضای خالی بکنیم. با بچه ها صحبت کردیم . هر کسی یه چیزی میگفت. یکی از دوستام پیشنهاد داد که آموزشگاه تدریس خصوصی راه بندازیم. خیلی سر در نمیاوردم. من خودم در دوران تحصیلم بچه درس خونی نبودم و هیچوقت هم معلم خصوصی نداشتم ولی خواهرم برای بیشتر درسهاش همیشه معلم خصوصی میگرفت و من با شیوه کاریشون تا حدی آشنا بودم. معمولا با آموزشگاه درصدی کار میکردن .

خیلی تحقیق کردم. از هر کسی که در این گونه موارد اطلاعاتی داشت پرس و جو کردم. کلی تو اینترنت گشتم و در مورد نوع و روش کار خوندم و کلیپ دیدم. بعد شروع کردم به تبلیغات. هم با معلم ها مصاحبه میکردم که ببینم اگر کارشون خوبه و سابقه و تجربه کافی دارن توی لیست دبیرهام قرارشون بدم و هم تبلیغات گسترده ای برای جذب دانش آموزان داشتم که شامل معرفی موسسه و بیان نرخ ها و قیمتهامون بود. انقدر درگیر این کار شده بودم که کلا باشگاه رو فراموش کرده بودم. البته اونجا دیگه افتاده بود روی غلطک و داشت خوب پیش میرفت و الحمدلله مشکل خاصی نداشت.

ما آموزشگاهمون رو راه اندازی کردیم. تقریبا صد تا معلم خصوصی ریاضی و فیزیک و شیمی و… استخدام کردیم و در عرض یه مدت کوتاه تونستیم تعداد زیادی دانش آموز جذب کنیم. با درصد 60 به 40 کار میکردیم و نسبتا قیمت هامون از همه موسسات دیگه پایینتر و مناسب تر بود. خیلی از این کار خوشم اومده بود. دیگه تقریبا بیشتر تایمم رو به طبقه بالا اختصاص میدادم. خیلی کیف میکردم وقتی یه پدر یا مادری تماس میگرفتن و با ذوق از اینکه نمره بچشون بعد از کار کردن با معلم ما خیلی خوب شده تعریف میکردن و از ته دل از ما تشکر میکردن. احساس غرور میکردم و به خودم میبالیدم.

بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که با اینکه ورزش خیلی مهمه ولی علم و دانش و درس خوندن ارزش بیشتری تو جامعه ما داره و اکثر والدین به فکر تحصیلات بچه هاشون هستن. صدای دوستام دراومده بود که تو کار اصلیمون رو رها کردی و همه فکر و ذکرت شده موسسه و ما اصلا تو رو نمیبینیم. راست میگفتن. من تازه از این کار خوشم اومده بود. توی این شغل با آدمهای تحصیلکرده و فهیم در ارتباط بودم که هم میتونستم ازشون خیلی چیزا یاد بگیرم و هم توی جمعشون احساس غرور میکردم.

کار پیشرفت کرد. به سرعت و با یه سیر صعودی پیش میرفتیم. معلم خصوصی عربی میفرستادیم خونه کسی چند روز بعدش زنگ میزدن معلم زبان میخواستن. مدرس ریاضی میفرستادیم هفته بعد با رضایت کامل درخواست استاد فلسفه میکردن. خلاصه که ما به صورت تصاعدی در حال رشد و پیشرفت بودیم. انقدر این کار کشش داشت که حتی خودمم تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم و شروع کنم به تدریس کردن. کار به جایی رسید که درآمد من از موسسه خیلی بیشتر از باشگاه شد و به سرم زد که کلا آموزش کشتی رو کنار بذارم و کل ساختمون رو اختصاص بدم به آموزشگاه.

با وجود مخالفت های همه اطرافیانم من این کار رو انجام دادم. کل ساختمون شد آموزشگاه. کلاسهای گروهی هم تشکیل دادیم. من لابه لای همه اینا خودمم درس خوندم و مدرکم رو گرفتم. حالا دیگه اینجوری معروف شده بودم. موسسه ما خیلی سریع معروف شد و اسم در کرد. من روی ابرا بودم واصلا سر از پا نمیشناختم. توی همین گیر و دار یه روز یه خانم که مشاور تحصیلی بود اومد موسسه که قرارداد ببندیم , توی همون نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقش شدم و این دل بستگی کارم رو خراب کرد.

من انقدر سرمست بودم و توی عشق و عاشقی غرق شده بودم که کلا دیگه حواسم به کارم و حساب و کتاب مالیم نبود. به سرعت مراحل ازدواج رو سپری کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون. من به قدری بهش اعتماد داشتم که همه چیز رو به نامش کردم تا هم خیالش راحت بشه که دوستش دارم و هم توی کارها یه حجمی از فشار از روی خودم برداشته بشه و خانمم بتونه کمکم کنه. ولی ای کاش که این کار رو نکرده بودم. ای کاش هیچوقت بهش اعتماد نکرده بودم.

به شش ماه نرسید که با دوستی ازم کند پوستی. همه چیزم رو بالا کشید و رفت. از قبل کارهاشو کرده بود که از ایران بره. تصمیم داشت برای همیشه مهاجرت کنه. منم که راه رو براش باز گذاشته بودم. خیلی سریع همه چیزو فروخت و بی خبر من ویزا گرفت و کارهاشو راست و ریس کرد و رفت. من موندم و یه دنیا قرض و بدهی و قول و قرارهایی که از دستم در رفته بود و اصلا دیگه نمیدونستم روال کار چی بوده.

زندگیم رو از دست دادم. حاصل ده سال تلاش و کوشش و بدو بدو هامو ریختم تو جوب آب. همه رو برداشت و رفت. دیگه نتونستم اصلا پیداش کنم. خیلی اوضاع بدی شده بود. هر جا میرفتم همه میگفتن خودت همه چی رو به نامش کردی و الان دیگه نمیتونی هیچ اعتراضی بکنی. خونه نشین شدم. بعد از چند وقت دوباره با تشویق دوستام رفتم سراغ کشتی. توی یه باشگاه شدم مربی. شبانه روز کار میکردم. ورزش کردن باعث میشد فکر و خیال نکنم و حالم بهتر بشه. اون اتفاق یه تجربه شد برام. دیگه این شاخه و اون شاخه نپریدم و روی همون رشته ورزشی خودم مانوردادم و بعد ازچند سال دوباره پیشرفت کردم و موفق شدم. خدا تنهام نذاشت و پشتم رو خالی نکرد.