مامانم اول تابستون با دایی اینا رفت شهرستان. میخواستن دو سه هفته ای رو اونجا بمونن تا هم میوه های باغ آقا جون رو بچینن هم خونه اونجا رو یه کم تعمیرات ریز بکنن. از وقتی مامان جون فوت شده بود معمولا هر یکی دو ماه یه بار یکی از بچه ها میرفت و به آقا جون سر میزد. هم به خونش رسیدگی میکردن هم به حیاط و باغش.

دایی معلم خصوصیه زبان فرانسه هست به خاطر همین خیلی وقت نداره و هر بار بخواد بره پیش آقا جون مجبوره کلی برنامه ریزی کنه و کلاسهاش رو جابه جا کنه. زندایی هم مدرس دانشگاهه به خاطر همین صبر کردن امتحانات تموم بشه بعد دیگه با خیال راحت برن و با آرامش حدودا یک ماه بمونن اونجا.

من و بابا موندیم خونه. من کلاس موسیقی داشتم و بابا هم که مجبور بود بره سر کار و نمیتونست این همه وقت مرخصی بگیره. مامان برامون غذا درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. خاله هم بعضی روزا بهمون سر میزد. خیلی بهمون سخت گذشت. غذا داغ کردن و شستن ظرفاش. شستن لباسها توی ماشین لباسشویی و پهن کردنشون توی بالکن و بعد هم جمع کردن و اتوکاری کارای ساده ای نبود و من مجبور بودم انجام بدم.

ده روز که گذشت بابا دیگه تحملش تموم شد و گفت برای آخر هفته دو روز مرخصی میگیره منم با استادم صحبت کردم و قرار شد چند روز بریم خونه آقا جون یه آب و هوایی عوض کنیم و مامان رو برداریم بیایم. چون مامان یه عالمه گل و گلدون توی خونه داشت باید به خاله کلید میدادیم بیاد بهشون آب بده که خشک نشن و تا ما برگردیم سالم بمونن .

ما همیشه وقتی میرفتیم سفر یه قفل کتابی بزرگ به در خونه میزدیم که اون قفل فقط یه کلید داشت. موقع رفتن من دسته کلیدمو دادم به خاله و گفتم این کلید در پایین. اینم در ورودی. فقط میمونه کلید قفل بزرگه که یه جا جاسازش میکنیم بهتون زنگ میزنیم میگیم که شما هم هربار از همونجا برداری و بازم بذاریش همونجا که ما وقتی برگشتیم اگر نصفه شب بود دیگه برای کلید مزاحمت نشیم.

روزی که میخواستیم بریم بابا از آموزشگاه اومد خونه دوش گرفت حاضر شد و راه افتادیم. کلید رو گذاشتیم توی یه جوراب و جوراب رو گذاشتیم توی یه کتونی قدیمی و کتونی رو هم گذاشتیم توی جاکفشی راهرو و به خاله هم پیام دادم جای کلید رو گفتم و دیگه با خیال آسوده حرکت کردیم و رفتیم.

دو روز بعد خاله رفته بود به گلدونا آب داده بود و یه سری به خونه زده بود و رفته بود. یه دور دیگه هم تا قبل از برگشتن ما زحمت رسیدگی به گلدونای مامان رو کشیده بود. وقتی برگشتیم حدودا ساعت 2 نصفه شب رسیدیم. کلی بار و بندیل و وسیله توی دستامون بود. رفتیم بالا دیدیم کلید توی اون کتونیه نیست. توی همه کفشهای دیگه رو هم گشتیم ولی پیدا نشد. همگی خسته بودیم و بابا هم باید میخوابید که فرداش بره سرکار.

دیگه مجبوری زنگ زدیم به خاله . گوشیش رو جواب نداد. معمولا سایلنت میکرد و میخوابید. به خونشون زنگ زدیم کسی جواب نداد. مامان گفت شبا تلفنشونو میکشن. مستاصل شده بودیم و نمیدونستیم چه کار کنیم. بابا گفت من میرم دم خونشون و کلید رو میگیرم. احتمالا یادش رفته بذاره تو کفش و با بقیه کلیدا با خودش برده خونه.

ما نشستیم روی پله ها و بابا رفت. نیم ساعت بعد برگشت به شدت هم عصبانی بود. گفت خاله گفته کلید رو گذاشته توی اون کفش چرمه مامان که تازه خریده. حرص میخورد و میگفت: الکی میگه. کفش چرم به اون گرونی رو که ما بیرون نمیذاریم توی راهرو. اونو همیشه میبریم توی خونه و توی کمد داخل جعبش میذاریم. الانم که ما همه جاکفشی رو ریختیم بیرون کفش چرم توش نبود.یهو مامان مثل فشنگ از جاش پرید.

مامان خانم شب قبل از رفتنش رفته بوده بیرون و کفش چرمش رو پوشیده بوده بعد که میاد خونه دیگه حال نداشته کفش رو ببره تو و همونجا توی جاکفشی گذاشته. خاله کلید رو اون تو جاساز کرده بوده و طبق گفته همسایه ها شب قبل از اومدن ما یه دزد اومده بوده توی ساختمون و از همه واحدها کفش برده بوده. از قضا این آقا دزده کلید قفل خونه مارو هم برده بود و ما هیچ راهی برای ورود به خونه نداشتیم.

بابا رفت توی ماشین خوابید. من و مامان همونجا روی پله نشسته خوابمون برد. صبح زود بابا چندجا سر زد که کلید ساز بیاره و قفل رو باز کنن ولی همشون بسته بودن. بیچاره بابا با همون خستگی و دوش نگرفته و لباس عوض نکرده رفت سر کار و قرار شد مغازه ها که باز کردن مامان بره یه کلید ساز بیاره تا مشکل رو برامون حل کنه و در خونه باز بشه بریم تو.

ما تا ظهر اسیر شده بودیم. کلیدسازها قبول نمیکردن. یکیشونم که قبول کرد و اومد اصلا کار بلد نبود و نتونست قفل رو باز کنه. آخر دیگه به پیشنهاد همسایه بالاییمون رفتیم یه آهنگر آوردیم تا با یه مینی فرز قفل رو ببره و باز کنه. یعنی بساطی بودا اون روز. همه همسایه ها جمع شدن شهادت دادن ما مالک اون خونه ایم تا راضی شد قفل رو برامون ببره و بازش کنه.

رفتیم داخل دیدیم خاله انقدر به گلدونا زیادآب داده بود که همشون به حالت گندیدگی رسیده بودن تازه به فرش هم پس داده بودن و فرش بوی پوسیدگی میداد. مامان خودش به شدت ناراحت و کلافه بود ولی در برابر غرغرهای بابا همش طرف خاله رو میگرفت و ازش دفاع میکرد و یه جورایی میخواست کاراش رو توجیه کنه.

ما بعد از اون دیگه توی خونه گلدون نگه نداشتیم و همشون رو بردیم داخل راه پله ها. هرجا هم میخواستیم بریم به همسایه ها میسپردیم که به گلا آب بدن. دیگه هیچوقت کلید خونمون رو به کسی ندادیم و یه قفل هم برای در حفاظ خریدیم که 4 تا کلید داشت و هر کدوم یکی برداشتیم یکیشم یدکی نگه داشتیم. درس عبرت خوبی بود برامون.