ما توی یه محله شلوغ و درهم برهم زندگی میکنیم. از بچگی توی همین محله بودیم و بعد از ازدواج هم همینجا موندگار شدم. همسرم همسایمون بودن و ما حتی به زندگی کردن توی محله دیگه ای فکر هم نکردیم. اینکه به خانواده هامون نزدیکیم خوبه ولی واقعا گاهی دلم تنوع میخواد و حتی سکوت و آرامش که اصلا توی این محله ها پیدا نمیشه. ما طبقه چارم زندگی میکنیم و به همین خاطر معمولا من برای انجام کارهام میرم خونه مامان و توی حیاط بیشتر کارهارو انجام میدیم.

بعضی روزا سبزی میخرم و توی حیاط خونه مامانم با هم پاک میکنیم و میشوریم. گاهی کرفس یا غوره میگیریم و همونجا آماده میکنیم بعد میبرم خونه. یا حتی لیمو ترش برای آبگیری و گوجه برای میکس کردن هم همونجا جمع و جور میکنیم که نخوام ببرم طبقه چهارم. مادر بزرگم هم توی همون محله زندگی میکنه. خواهرم و خالم هم همین دور و اطرافن. ما عصرای تابستون دور هم جمع میشیم و با هم یه چای و میوه میخوریم و یه کم درد دل میکنیم.

همیشه وقتی پیش هم بودیم از مشکلات روزگار و اتفاقاتی که به گوشمون رسیده بود برای هم میگفتیم. یه روز دختر خالم گفت : میرید بیرون خرید کنید طلا به دست و گردنتون نندازید. دو تا خیابون پایین تر دوستمو توی یه کوچه خلوت با چاقو تهدید کردن و طلاهاشو گرفتن. طرف از خیلی قبلتر دیده بوده این داشته خرید میکرده النگو دستش بوده , تعقیبش کرده و بی سر و صدا دنبالش رفته تا یه جا که دیده کسی نیست و موقعیت جوره دیگه چاقو کشیده و انقدر ترسوندتش که خودش همه رو درآورده و بهش داده.

خواهرم گفت : همسایه طبقه پایینی ما هم داخل خونه کلی طلا و سکه داشته. شب که خواب بودن دزد از سر دیوار پریده توی حیاط و از در بالکن رفته توی اتاقشون و خیلی راحت و سریع همه رو برداشته و رفته. من دیروز صبح دیدمش حالش خیلی خراب و داغون بود. میگفت کل پس انداز و سرمایه زندگیم نیست و نابود شد. گریه میکرد و میگفت آیندمون از بین رفت. همه چیزمونو دزدیدن بردن و دستمون به هیچجا بند نیست. یه شکایت کردن ولی امیدی به اینکه دزد پیدا بشه ندارن.

تمام این صحبت ها فکرم رو درگیر کرد. من چندتا النگو داشتم که از موقع عروسیم تو دستم بود و دیگه اصلا نمیتونستم درشون بیارم چون تنگ شده بودن. از فرداش هروقت میخواستم برم بیرون سعی میکردم النگوهامو زیر آستین لباسم کاملا پنهان کنم که دیده نشه. همش هم دور و اطرافم رو نگاه میکردم و مراقب بودم که توی کوچه های خلوت نرم که یه وقت از این جور بلاها سرم نیاد. من یه گردنبند طلای خیلی سنگین داشتم که از بچگی مامان برام نگه داشته بود و همیشه میگفت این یادگار مادربزگمه و میخوام بعدنا که بزرگتر شدی بدمش به تو.

یه روز صبح رفتم تره بار که میوه بخرم برای عصر بگم همه بیان خونه ما عصر نشینی. چون اطمینان خاطر داشتم که اون موقع صبح زیاد کسی تو خیابون نیست یه مانتو دم دستی پوشیدم و شالم رو انداختم روی سرم و رفتم. شب قبلش از مهمونی که اومده بودیم یادم رفته بود گردنبند رو از گردنم باز کنم. همون گردنبند طلای زرد سنگین که یادگاری بود. انقدر هوا گرم بود که شالم رو دور گردنم شل کردم تا یکم هوا بهم بخوره انقدر عرق نکنم. همینجوری که سرم پایین بود و داشتم میوه هارو جدا میکردم صدای خنده دوتا پسر جوون رو شنیدم. به محض اینکه سرم رو بلند کردم توی کسری از ثانیه یه دست اومد سمت گردنم و با شتاب گردنبند رو چنگ زد و کند و برد.

اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. خیلی سریع پریدن پشت موتور و رفتن. شوک شده بودم. حالم بد بود. یه آقایی اومد یه لیوان آب قند داد دستم. صاحب ملک مغازه میوه فروشی بود که خودش طبقه بالای همون مغازه زندگی میکرد. یکی دو بار تو محل دیده بودمش. من همینجوری ناخودآگاه اشک میریختم. من که خیلی دقت میکردم و حواسم رو جمع میکردم چرا بی احتیاطی کرده بودم؟! چرا شب گردنبند رو باز نکردم بذارم توی خونه؟ چرا وقتی دولا شدم میوه بردارم حواسم نبود گردنبند رو زیر لباس پنهونش کنم.

دیگه اصلا دل و دماغ نداشتم برگردم خونه. نمیدونستم چجوری باید به مامانم و شوهرم بگم. خیلی پول اون گردنبند بود. سنگین وزن بود و قدیمی. خیلی دلم سوخت. نمیدونستم باید چکار کنم. برم کلانتری یا دادسرا. اصلا فایده ای داره که برم دنبالش یا نه؟ اعصابم داغون بود. کلافه بودم. از ترس و استرس دستام میلرزید. از دست خودم عصبانی بودم که اینهمه راجب این مسائل صحبت شده بود و من بازم بی احتیاطی کرده بودم. گردنبند عزیزم از دستم رفت.

رفتم کلانتری محل و گزارش دزدی رو دادم. گفتن توی این محل از این اتفاقات زیاد میوفته و امکان پیدا کردنشون نیست چون مدرکی نداریم. دوربین های مداربسته مغازه های اطراف روچک کردیم هیچی توشون دیده نمیشد. خلاصه که گردنبند رفت که رفت. تا یه هفته مامانم باهام قهر بود. همه بهم غر میزدن و تا بهم میرسیدن نصیحتم میکردن. تا مدتها نقل محافل بودم و همه جا میشستن راجب این اتفاق صحبت میکردن و هر کسی یه چیزی میگفت.

برای من که درس عبرت شد و بعد از اون دیگه هیچوقت توی خیابون طلا به خودم ننداختم ولی همیشه چشمم دنبال اون گردنبند بود و هرجا میرفتم طلافروشی هارو نگاه میکردم ببینم شبیهش رو دارن یا نه . حتی فکر میکردم شاید دزده فروخته باشه و الان بتونم توی یه طلافروشی پیداش کنم. ولی این فکر اشتباه بود و من برای همیشه یادگاری مادر بزرگ مامان رو از دست دادم. خدا رحم کرد که به خودم آسیبی نرسوندن. خدا رحم کرد که طلای بیشتری همراهم نبود. دوره و زمونه بدی شده. اصلا دیگه امنیت نداریم هیچجا.