من دبیر خصوصی ادبیات هستم ، همیشه تلاش کردم که کلاس هام پرازتنوع و ذوق و شوق باشه تا دانش آموزام خسته نشن وبرای گوش دادن به درس انگیزه داشته باشن. بعضی مواقع سر کلاس با دانش آموزا مشاعره میکردم و بعضی مواقع هم ازشون میخواستم برام داستان بنویسن و بهشون اجازه میدادم داستانهاشون رو برای دوستاشون بخونن. بعد انقدر جو کلاس رو دوستانه پیش میبردم که بهشون پیشنهاد میدادم داستان های هم دیگه رو نقد و بررسی کنن. در بین دانش آموزام یه دختری بود که به شدت قلم خوبی داشت و داستان های قشنگی مینوشت اونقدر که من خودمم مشتاق شنیدن داستان هاش بودم. جالب اونجاست که این دختر قدرت عجیبی در سرودن شعرهم داشت. اون روز نوبت رها بود که برای همه بچه ها داستانش رو بخونه. منم مثل دانش آموزا روی نیمکت نشستم و سراپا گوش شدم. خیلی جالب بود که داستانش رو با شعر شروع کرد :

منم منم بلبل سر گشته         از کوه و کمر برگشته

پدر نامرد مراکشته             مادر ناکار مرا پخته

خواهر بد جنس مرا خورده

در روزگاران قدیم دختری موسرخ به دنیا اومد که برای خانوادش نماد نحسی بود. اون ها معتقد بودن که رنگ موی سرخ چیزی جز نحسی برای خانواده به بار نمیاره. مادر اصلا حاضر نشد به بچه شیر بده و پدر حتی صورت دختر مو سرخ رو نگاه نکرد و خواهر برادرها از تولد خواهر موسرخ  و تپل و سفیدشون اصلا خوشحال نشدن و مشخص بود که هیچ وقت اون رو به عنوان هم بازی نمیپذیرن. با تولد دختر، خونه پدر بزرگ که ارباب روستا بود آتش گرفت و پدر بزرگ فوت کرد.

مادر که با فوت پدر شوهرش حمایت و توجه شوهر و خانواده شوهر رو از دست داده بود تنفرش از دخترش بیشتر شد و اون رو کامل به دایه سپرد. پدر نوزاد که حالا پدرش رو از دست داده بود بیشتر به حرف بقیه رسیده بود و اصلا نوزاد کوچولوش رو دوست نداشت .خواهر و برادرها هم خواهر تازه متولد شدشون رو باعث مرگ پدربزرگ میدونستن و آرزو میکردن کاش خواهرشون هیچ وقت به دنیا نیومده بود.

روزا به ترتیب میگذشت و کیزیل  ۶ ساله شده بود ، یک روز که دایه کیزیل رو به دشت و صحرا برده بود، خانواده تصمیم گرفتن دایه رو برگردونن و از شر دختر موسرخشون راحت بشن . به خاطر همین رفتن به دل کوه و صحرا و درست زمانی که کیزیل مشغول بازی بود دایه روکنار کشیدن و دهنش رو بستن و اون رو به خونه برگردوندن. ‌

کیزیل تو صحرا گم شد و تمام شب رو گریه کرد. زیر سایه یک درخت خوابش برد و از اونجایی که دختر خیلی باهوشی بود با طلوع آفتاب راهش رو پیدا کردو به خونه برگشت. تمام خانواده با دیدنش جا خوردن و ناراحت شدن. پدر که از دیدن کیزیل خیلی ناراحت شده بود تصمیم گرفت خودش از شر دختر کوچیکش راحت بشه. برای همین دخترش رو به قتل رسوند و برای اینکه کسی متوجه نشه از همسرش خواست با  جسد بچه یه آبگوشت درست کنه و بده بچه ها اونو بخورن. زن که مطیع شوهرش بود آبگوشت رو پخت و برای اینکه کسی متوجه نشه  غذا رو دادن به بقیه بچه هاشون که بخورن. از اونجایی که حجم آبگوشت زیاد بود، پدر خانواده بقیش رو به صحرا برد و خیلی اتفاقی زیر همون درختی که کیزیل زیرسایه اش شب رو به صبح رسونده بود خاک کرد و برگشت.

خانواده اون شب رو جشن گرفتن و شب خوبی رو کنار هم و بدون کیزیل گذروندن .از فردای اون روز دقیقا از جایی که تکه های کیزیل خاک شده بود یه بلبل بیرون اومد که به ترتیب به سراغ تک تک اعضای خانواده میرفت وباهاشون صحبت میکرد و وقتی اونا دهنشون رو باز میکردن که پاسخ بدن میخ داغ  رو تو گلشون میریخت وباعث مرگشون میشد و دو بیت شعربراشون میخوند :

منم منم بلبل سرگشته            از کوه و کمر برگشته

پدر نامرد مرا کشته              مادر ناکار مراپخته

خواهر بدجنس مرا خورده

به این ترتیب بود که بلبل انتقام کیزیل رو از همه اعضای خانواده گرفت.

با تموم شدن داستان همه بچه های کلاس برای رها دست زدن و من اون روز از اینهمه خلاقیت این بچه شگفت زده شده بودم. تصمیم گرفتم که از خانواده رها بخوام اون رو به آکادمی نخبه پروری دکتر صالح معرفی کنند تا به کمک معلمهای با تجربه و دلسوز اونجا بتونن این استعداد بی بدیل دخترشون رو شکوفا کنن و به یه نتیجه خوب برسن.