سوم مهر ماه بود. 18 سال پیش. روز اول دانشگاه. هم خوشحال بودم هم مضطرب. نمیدونستم قراره با چه افراد و شرایطی روبه رو بشم. صبح زود بیدار شدم صبحانه خوردم و با بابا رفتم. هفته قبل که برای ثبت نام رفته بودیم کل محیط دانشگاه رو بررسی کرده بودم. یه ساختمون 3 طبقه بزرگ با یه حیاط خیلی وسیع و باصفا.

کلا دانشگاه آزاد همه تصور من رو راجب دوران دانشجوییم تغییر داد. همیشه فکر میکردم مثل توی فیلما باید 4 سال رو توی یه دانشگاه فوق العاده بزرگ و خاص بگذرونم ولی اینجا خیلی شبیه چیزی که تو سریالا میدیدم نبود.

اولین کلاس طبق برنامه ای که تو دستم داشتم قرار بود طبقه دوم برگزار بشه. ریاضیات عمومی 1. از اونجایی که من همیشه دیر میرسم موقعی که رسیدم جلوی در کلاس دیدم همه نشستن و هیچ صندلی خالی نیست.

واقعا نمیدونستم باید چکار کنم. کلاس کوچولو پر از جمعیت. همه مثل خودم روز اولشون بود. یه سری دختر و پسر که تازه از دبیرستان بیرون اومدن. با تعجب دور و اطراف رو نگاه کردم. یه نفر از وسط کلاس گفت: بیا اینجا یه صندلی هست. یکم کثیف بود کسی رغبتش نشد بشینه. رفتم دیدم جای کف کفش روش مونده. با دستمال کاغذی پاکش کردم و نشستم. بلافاصله استاد اومد.

اون روز اون دختر فرشته نجات من شد چون من یکم خجالتی بودم و واقعا تو اون شرایط نمیدونستم باید چکار کنم. بعد از کلاس ازش تشکر کردم و گفتم: ممنونم بابت لطفت. اسم من شیرینه. اسم شما چیه؟ گفت تکتم. تا حالا این اسم رو نشنیده بودم. ولی به نظرم قشنگ اومد و حس کردم میتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم.

روزای بعد با افراد زیادی آشنا شدم. جو جالب و دلنشینی بود. کلا فضا با مدرسه فرق داشت. من هم درسها رو خیلی دوست داشتم هم محیط اونجا برام دلچسب بود. کم کم یه اکیپ درست کردیم. من و تکتم پایه های اصلی تیم بودیم و بقیه به گروه ما اضافه شدن.

رشته ما سخت بود و نیاز به درس خوندن زیاد داشت. هرروز صبح زود قبل از شروع کلاس تو حیاط جمع میشدیم. یه چای و گلاب میخوردیم که انرژی بگیریم و سرحال بشیم. یکم راجب درسا و مساله ها صحبت میکردیم و اگر اشکالی داشتیم از همدیگه میپرسیدیم.

مجموعه ما تو کل دانشگاه معروف شده بود. هممون هم درسامون خوب بود و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودیم هم شر و شیطون و بگو بخندی و انگار این دو ویژگی باهم یکم تناقض داشت چون همه تعجب میکردن که ما با وجود شیطنتامون همیشه نمراتمون از همه بهتره.

سال دوم بودیم که یه روز تکتم نیومد. بی خبر. بی دلیل. یهویی. نگرانش شدیم. بهش زنگ زدیم جواب نداد. تا عصر منتظر موندیم هیچ خبری ازش نشد. خونشونم بلد نبودیم فقط محلشونو میدونستیم. واقعا نمیدونستم تکلیف چیه و باید چطوری جویای حالش بشم. چون چاره ای نبود تا فردا صبر کردم که انشالله بیاد و خودش بگه چی شده بوده.

فردای اون روز هم تکتم نیومد. پس فرداش نیومد. و تا یک هفته اوضاع همین بود. از دلشوره کلافه شده بودم. با رضوانه رفتیم پیش مسیول ثبت نام و مدیر دروسمون و ازش کمک خواستیم. تو پرونده هارو گشت و از توی مشخصات تکتم تونست یه شماره تلفن دیگه پیداکنه. مال خونه عموش بود. از همونجا زنگ زدیم یه خانمی برداشت و بعداز کلی پرس و جو که خیالش راحت شد واقعا از دانشگاه زنگ زدیم گفت تکتم بیمارستان بستری شده.

ما آدرس بیمارستان رو پرسیدیم و همگی باهم رفتیم ملاقاتش. تازه اونجا فهمیدم که من دوست خوبی براش نبودم و اون اینهمه وقت داشته درد میکشیده و من اصلا متوجه نشده بودم.تکتم یه مشکل مادرزادی داشت که دلش نمیخواست خیلی راجبش صحبت کنه. انگشتای پای راستش رشد نکرده بودن و فرم خاص و متفاوتی داشتن. گاهی که خیلی راه میرفت یا زیاد سرپا میموند دردای شدید میگرفت و باید چندروزی بیمارستان بستری میشد تا تحت نظر باشه.

اون سال براش تو بیمارستان تولد گرفتیم و سورپرایزش کردیم.بی خبرش رفتیم کیک و شمع و بادکنک بردیم و یهویی همگی رفتیم تو اتاقش. اشک تو چشماش جمع شده بود. خداروشکر بعد از دوهفته مرخص شد و باز به جمعمون پیوست.

تکتم دوست عزیز و مهربون من هنوزم با این بیماری سرو کله میزنه و با افزایش سن وضعیتش سخت تر میشه. سالی چند بار بیمارستان بستری میشه و همیشه موقع راه رفتن درد داره ولی اون الان دکترای ریاضیات داره و استاد دانشگاهی شده که خودمون توش درس میخوندیم.

گاهی بهش سر میزنم و باهم چای میخوریم و گپ میزنیم.این دختر اسطوره صبر و استقامته. نماد تحمل و پشتکار. الگوی صبوری و مهربونی. و من همیشه خداروشکر میکنم که دوست به این عزیزی رو سرراهم قرارداد تا هروقت دلم گرفت باهاش حرف بزنم و حالمو خوب کنه. تکتم عزیزم خانم دکتر خنده رو و جذاب امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی و بدرخشی و موفق و پیروز پیش بری ماهم به داشتنت افتخار کنیم.