تازه ازدواج کرده بودیم. کلا چند ماه بود که رفته بودیم سر خونه و زندگیمون. از وقتی نامزد بودیم بیشتر وقتا ماشین بابا دستم بود و هرجا میخواستیم بریم با ماشین راحت میرفتیم. بعد از عقد یه سفر رفته بودیم ولی از وقتی عروسی کردیم نتونستیم بریم ماه عسل چون بابا ماشین رو لازم داشت و منم انقدر برای عروسی خرج کرده بودم که پولی برام نمونده بود بخوام بلیط هواپیما بگیرم یا با قطار بخوایم بریم مسافرت.

خانمم خیلی هوس کرده بود که یه سفر شمال بریم. همش میگفت من جاده چالوس رو خیلی دوست دارم و دلم مخواد یه دو روزم که شده از این شهر و زندگی روزمره دور بشیم و بریم یه هوایی بخوریم. منم که به قول دوستام به شدت زن زلیلم و اگر خانمم حرفی بزنه یا چیزی بخواد نمیتونم بهش نه بگم یعنی اصلا دلم راضی نمیشه بخوام ناراحتی و دلخوریش رو ببینم. فکرم درگیر شده بود که چجوری یه دو روز مرخصی بگیرم و بریم گردش و خوش گذرونی.

یه روز که خونه برادر خانمم بودیم صحبت مسافرت و ماه عسل و این چیزا شد گفتم : ما شاید آخر هفته دو سه روزی بریم مسافرت. پرسیدن با چی؟ گفتم شاید با اتوبوس بریم. برادر خانمم خیلی غیر منتظره و غیر قابل باور سوئیچ ماشینش رو داد دستم و گفت : جاده ها شلوغ و در هم برهم شده اتوبوس ها هم اعتباری بهشون نیست خطرناکه. با ماشین من برید . ما که این چند روزه جای خاصی نمیخوایم بریم و ماشین لازم نداریم. البته خانمش یه چشم و ابرویی اومد که با اشاره بهش بفهمونه ولی اصلا ندید و متوجه نشد.

احساس میکردم معجزه شده و خدا برامون جور کرده. فرداش از محل کارم 2 روز مرخصی گرفتم و وصلش کردیم به آخر هفته که بریم سمت مازندران و اولین مسافرت بعد از عروسی رو حسابی خوش بگذرونیم. به نیمه های راه که رسیدیم خانمم یهو تصمیمش عوض شد و گفت: حالا که ماشین شخصی داریم و مجبور نشدیم با اتوبوس بیایم بهترین موقعیته که بریم سمت آستارا و بعدش هم بریم اردبیل و سرین و گردنه حیران رو ببینیم. تا حالا هم نرفتیم قطعا میتونه برامون جذاب و جالب باشه.

بدبختی من این بود که اصلا قدرت نه گفتن نداشتم. به خصوص به خانمم اصلا نمیتونستم بگم نه و نمیشه و نمیتونم. هرچی میگفت من فقط میگفتم چشم و انجامش میدادم. من اصلا از برادر زنم نپرسیده بودم ماشین سالمه یا نه و با خودم گفتم اگر ایرادی داشت که نمیداد به ما. خودمم نبردم جایی چک کنمش. ما افتادیم تو جاده این ماشین شروع کرد به اذیت کردن. اول بوی سوختنی ازش درومد گفتم خوب ترمز زیاد گرفتم لنتش حتما بو میده. بعد شروع کرد به صدا دادن. آخر سر هم دود از کاپوت ماشین زد بالا و خاموش شد.

داغ کرده بود. پیاده شدیم یکم آب ریختیم و یه ذره باهاش ور رفتم و دوباره روشن کردیم راه افتادیم. وسط راه یهو دزدگیرش شروع کرد به صدا کردن و هر کاری میکردم قطع نمیشد. تو جاده هم پرنده پر نمیزد. نه کسی بود که ازش کمک بخوایم نه جایی نزدیک بود که ماشین رو ببرم درست کنن. کلافه شده بودم. تو دلم به برادر خانمم بد و بیراه میگفتم. مسافت زیادی رو همونجوری با دزدگیر پر سر و صدا رفتیم تا بالاخره خودش خسته شد و از رو رفت و دیگه صداش قطع شد ماهم اصلا نفهمیدیم مشکل از کجا بود.

رسیدیم آستارا همون ابتدای ورودی شهر یهو ماشین به پت پت افتاد. دیگه دلم میخواست داد بزنم. پیاده شدم دیدم از زیرش داره یه چیزی میریزه. منم که خیلی از ماشین سر در نمیاوردم. از یه بنده خدایی آدرس تعمیرگاه گرفتم و پیاده رفتم تا مغازه ای که آدرس داده بودن و برای اون آقای تعمیرکار شرایط رو توضیح دادم. چند تا وسیله برداشت و همراه من اومد. کلی با ماشین ور رفت و همه قسمتهاش رو بررسی کرد و حسابی زیر و روش کرد تا عیب یابی کنه.

چند ساعتی درگیرش بودیم و بعد به ظاهر درست شد. آقاعه نامردی نکرد و یه پول گنده ای هم از ما گرفت و ما با خیال راحت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. با خودم گفتم خدارو شکر که درست شد. دیگه به مشکلات و اتفاقاتی که افتاد فکر نمیکنیم و میریم کلی خوش میگذرونیم و همه جارو میگردیم و برای خودمون خاطرات قشنگ میسازیم. خیلی خودمو کنترل کردم که این وقایع باعث تغییر رفتارم نشه و ماه عسلمون رو خراب نکنم.

تقریبا یک ساعت بعد درست وسط جاده یهو یه صدای خیلی عجیب و وحشتناک از ماشین بلند شد و همون وسط گیر کرد. دیگه قاطی کردم. زدم به سیم آخر. شروع کردم به زمین و زمان فحش دادن. انقدر نق زدم که خانمم زد زیر گریه. یه دعوای درست و حسابی با هم کردیم و بعدشم با هم قهر کردیم. زنگ زدم به برادر خانمم و با یه حالت طلبکارانه گفتم: بابا مشتی این ماشینت که صدتا عیب و ایراد داشت. ما با اتوبوس میومدیم خیلی راحت تر بودیم. اگه گفته بودی ماشین انقدر حالش خرابه خدایی اصلا نمیگرفتمش.

ما اون روز تا نصف شب اسیر تعمیرات ماشین بودیم. موتور سوزونده بود. تا ته حسابهای بانکیمون رو خالی کردیم تا خرجشو بدیم. وقتی آماده شد دور زدم و برگشتیم سمت خونه. کل راه برگشت در سکوت گذشت و هیچکدوم با هم حرفی نمیزدیم. انقدر عصبی و بی حوصله بودم که اعصاب منت کشی نداشتم. خانمم هم از اینکه مسافرت ماه عسلمون خراب شده بود و برای اولین بار من باهاش یکم تندی کرده بودم خیلی ناراحت بود. بعد از اون مسافرت مسخره من دیگه با خودم عهد بستم که از خانواده زنم چیزی نگیرم و هرگز دیگه با طناب پوسیده اونا توی چاه نرم.