من معلم خصوصی ادبیات هستم ، من و همسرم سیاوش با تفاهم و عشق وعلاقه زیاد, نه از اون عشق و علاقه های زودگذر, وارد زندگی مشترکمون شدیم ،بعد از خواستگاری کم کم با هم آشنا شدیم و متوجه تفاهم ها و علاقه زیادمون به هم شدیم. همسرم سیاوش مرد خوش رو و مهربونی بود طوری که همه فامیل دوستش داشتن ، شعارشم تو زندگی این بود: “دنیا همیشه به کام آدم نمیچرخه و گاهی تلخ میشه، مهم اینه که بتونی تلخی ها رو به خاطر روزهای شیرینی که داشتی تحمل کنی و ازشون بگذری…”

تو این چند سال زندگیمون من با خوب و بد سیاوش ساختم. تمام شرایط همدیگرو درک کردیم . من بیشتر اوقات مدرسه بودم یا کلاس خصوصی داشتم و تو این مدت سیاوش با من تا جای ممکن همکاری کرد و تو کارای خونه واقعا کمک حالم بود ، با کمک هم زندگیمون رونق گرفت . خدا دو تا دسته گل بهمون داد و وضع مالیمون خوب شد و مهمترازهمه اینکه آرامش داشتیم.

یه روز که تو یازدهمین سال از زندگی مشترکمون بودیم سر کلاس موقع تدریس حالم بد شد و مجبورشدم برم بیمارستان .بعد از کلی آزمایش های مختلف بالاخره مشکلم مشخص شد و دکتر جواب نهایی رو داد : ….سرطان….

یه زن ۳۳ ساله بودم که تو اوج جوونی گرفتار این بیماری بزرگ شدم ، با این حال بزرگترین نگرانیم سیاوش و بچه ها بودن که طاقت دوریشون رو نداشتم ، و فکر اینکه بعد از من قراره چه کار کنن عذابم میداد. سیاوش بعد از فهمیدن ماجرا کلی دلداریم میداد و میگفت : به خدا توکل کن، اگر اراده کنی از سرطان بالاتر هم به زانو درمیاری، من کنارت هستم، خیالت راحت باشه.

مدتی گذشت و من به خاطر سیاوش و بچه ها به سختی با مریضیم مبارزه می کردم تا اینکه رفتار سیاوش عوض شد. شبها دیر میومد خونه و مدام بهانه های الکی میگرفت. یه روز بهش گفتم انقدر اعصاب خودت و ماها رو خورد نکن . من تحمل میکنم و ایشالله خوب میشم و زندگیمون به روال سابق برمیگرده . گفت خانوادم من رو تحت فشار گذاشتن و میگن حالا که زنت سرطان داره یه زن دیگه بگیر، وگرنه خدایی نکرده بعد از نبودش کی میخواد از بچه هات نگه داری کنه.

درد حرفش برام از درد سرطان هم بدتر بود. گفتم چه جوری دلشون میاد این حرف رو بزنن ؟! من به بهبودیم امیدوارم. با نارحتی گفت ایشالله که این اتفاق نیوفته ولی آدم سالم هم به فردای خودش امیدی نداره تو که با این مریضی دیگه جای خود داری. شبانه روز به حرفاش فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم . بهش گفتم با ازدواجت موافقت میکنم به شرط اینکه طلاقم بدی و بچه ها هم با من بمونن . با شرطم موافقت کرد و سیاوشی که مثلا عاشقم بود تو سخت ترین روزهای زندگیم تنهام گذاشت.

شبانه روزم به سختی میگذشت. هم درگیر بیماری بودم هم از بچه هام مراقبت میکردم و هم کار میکردم. برای تامین هزینه هام مجبور بودم تعداد زیادی کلاس خصوصی برگزار کنم و با چندتا آکادمی نخبه پروری قرار داد بنویسم. توی این مدتی که گذشت روند بیماریم خیلی بهتر شده بود و هربار پزشکم بهم امید میداد که تقریبا به طور کامل مریضی رو شکست دادم .

کنار بچه ها زندگیمون خوب بود تا اینکه همسرم نادم و پشیمون با پر رویی تمام دوباره برگشت . میگفت از زن دومش هیچ خیری ندیده و نمیخواد دیگه ادامه بده و میخواد کنار من و بچه ها باشه و همه چیز رو جبران کنه . من به خاطر بچه هام مجبور شدم به همسرم فرصت دوباره بدم ولی هرگز مثل قبل عاشقش نبودم و همیشه فکر میکردم اگر این مشکل برای اون پیش میومد آیا من میتونستم اینجوری بی تفاوت تنهاش بذارم‌؟

الان بعداز سال ها همسرم سکته کرده و زمین گیر شده. بچه هام ازدواج کردن و من صاحب نوه شدم و خودم تنهایی ازهمسرم نگهداری میکنم چون معتقدم ارزش آدما به وجودشونه و زندگی مشترک و پیمان ازدواج انقدر مقدس هست که به خاطرش گذشت داشته باشم و همه اون چیزی که بر من گذشت رو ندید بگیرم.

مهربونی جزو جدانشدنی زندگی ما انسانهاست و اگر بخوایم این حق رو از خودمون و بقیه بگیریم ظلم بزرگی به بشریت کرده ایم. تا حد توان برای هم نوع خودمون انرژی و وقت بذاریم و با تلاشمون در این زمینه حداقل تا حد ممکن دنیا رو از غم و تنهایی و ظلم و پلیدی دور کنیم و نجات بدیم. انشالله که خداوند برای همه مخلوقات شادی و سلامتی روزافزون در نظر داشته باشد.