خیلی دوستش داشتم. شاید باورش سخت باشه اما حاضر بودم جونمو براش بدم. از اولین باری که دیدمش…
تو خونه ما هرکی 18 سالش بشه باید با همه خداحافظی کنه و بره. قانون عجیبیه. دلتنگی بعدشو…
آخر هفته تولد پریا بود. مامان و بابا تصمیم گرفته بودن که سورپرایزش کنن. یه جشن کوچیک دوستانه…
ساعت 1 ظهر بالاخره بعد از کلی پاساژ گردی وچک و چونه زدن با فروشنده ها و پرو…
صبح یک روز سرد و ابری آبان ماه بود. ساعت 7 مامان مثل روزای دیگه صداش کرد و…